سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صبر از صبر تو بی تاب شده...

بنام او که زیباست و زیباییها را دوست دارد.

سعی کنیم از جریانهای اطرا فمون درس بگیریم

چند روز پیش شنیدم بچه یکی از دوستام که شش سال بیشتر نداشت توی تصادف از بین رفت

علاوه بر ناراحتی زیاد ، تو این فکر بودم که اولین بار چطور باهاش برخورد کنم حتما خیلی شکسته شده؛

تا اینکه چند روز بعد که دیدمش خیلی عادی برخورد کرد، کلی تعجب کردم  اصلا فکر نمی کردم اینقدر راحت از کنار این مسئله بگذره؛ تا اینکه یاد این جریان تاریخی افتادم:

وقتی توی اون مجلس عبیدالله بن زیاد با کنایه به حضرت زینب سلام الله گفت:

می بینی خدا با شما چه کرد؟

حضرت با خونسردی کامل فرمود:

                                             ما رایت الا  جمیلا

                                    من چیزی جز زیبایی نمی بینم

چی شد ؟ مگه می شه آدم سر برادرش رو به اون صورت ببینه و به راحتی بگه من دارم زیبایی می بینم؟

اما چیزی که برداشت می شه اینه که حضرت دیدشون رو به مسائل اطراف عوض کردند

بهتر بگم دیدشون رو خدایی کردن،اگه این رو خدا می خواد من بهش راضی ام .

 

دوست من هم از حضرت زینب سلام الله الگو گرفت وبه راحتی از کنار این مساله گذشت.

 

سالروز میلاد اسوه صبر و استقامت وکسی که صبر از صبر او بی تاب شد و روز پرستار رو تبریک می گم.

 


فراموش شدگان

بنام او که  شهدا در قهقهه مستانه شان نزد او روزی می خوردند

"فتح خرمشهر فتح ارزش هاست"

 

بعضی وقتها ممکن روزمَرّگی خیلی چیزها رو از یاد آدم ببره،

چیزهایی که اصلا نباید از یادمون بره، چیزهایی که زندگی ما بهشون بسته هست،

ولی کارهای روزانه ما، پول درآوردنهای ما، حتی درس خوندن ما باعث میشه اون موضوع مهم رو از یاد ببریم؛

یکی از اون امور مهم فداکاریهایی هستش که برای ما کردن؛

 

طرف باباش 9 سال اسیر بود یعنی از وقتیکه هنوز یک سالش هم نبود تا وقتی که داشت میرفت کلاس چهارم تصور واضحی از پدر نداشت،

یا اون یکی تعریف میکنه یادمه وقتی بابام آخرین بار که میخواست بره منو بغل کرد و گفت: من که می رم دیگه مرد خونه تویی ها ! مواظب مامانت باش!

یا اون همسری که تا حالا بیست و دو سه ساله که همدمی نداره!

یا اون بچه ای که  طعم بابا گفتن رو نچشیده و از این بابت حسرت می خوره!

یا اون قطع نخاعی که سالهاست رو تخت خوابیده واحساس می کنه یه آدم اضافه هست.

 

 

بخدا اینها رو که می گم دلم می گیره و نمی دونم چرا بعضی وقتها اینقدر بی خیالم .

همه اینها یه طرف و خاطره اون روز تلخ یه طرف...

 

 ... دیدم کوچه شلوغه، انگار دعوا شده بود، رفتم جلو دیدم همون جانباز شیمیایی که خیلی از خونه بیرون نمی اومد یه گوشه نشسته و گریه می کنه،

از این و اون پرسیدم چی شده؟

گفتن مثل اینکه تو جنگ موجی شده الان اومده بود تو کوچه داشت داد می زد زنش اومد جلوش رو بگیره شروع کرد زنش رو کتک زدن !

 بعدم از ناراحتی نشست یه گوشه و شروع کرد گریه کردن!

انگار دنیا رو سرم خراب شد.

 

وای به حال من، اگه فردا روزی بیاد و من رو در روی اونها قرار بگیرم، فکر کنم اصلا از رو شرم نتونم سرم رو بالا بگیرم.

ولی الان که هنوز یه دو روزی مونده به سالروز آزادی خرمشهر تصمیم دارم یه طور از شرمندگیشون در بیام.

 

 

 


مسافرت ناگهانی

 

 

بنام او

یکی از رفقا داستانی رو تعریف کرد که تنم لرزید؛

می گفت:« روزی یه شخصی شنید حال دوستش خیلی بده ، پیش خودش گفت باید یه سری بهش بزنم تا اگه خدایی نکرده از دنیا رفت شرمنده خانوادش نشم،

وقتی رفتم پیشش دیدم حالش وخیمه ، می خواستم بهش امید داده باشم گفتم: ان شاءالله حالت بهتر می شه وهر چه زودتر از رختخواب بلند می شی!

ولی اون در جواب با نا امیدی بسیاری گفت : نه من خوب بشو نیستم ، اینطور که من مریض شدم دارم می میرم! هر چه گفتم اینطور نگو اصلا گوشش بدهکار نبود و حرف خودشو می زد که آره من دارم می میرم.

خلاصه بلند شدم بیام بیرون دیدم خانمش مقدار زیادی قند شکسته و داره باز میشکنه ،

گفتم : خانم اینها چیه؟

گفت: آره دیگه شوهرم داره می میره و مقدمات مجلس ختم رو آماده می کنم!

گفتم: این چه کاریه اون که هنوز زنده هست؟

گفت: نه خودش گفته کارها رو جلو بنداز

با کلی ناراحتی اومدم بیرون و رفتم. تو دلم می گفتم امید هم چیز خوبی هست ها!

 

چند وقت گذشت، یاد اون دوستم افتادم گفتم برم ببینم چی شد؛

وارد کوچشون که شدم دیدم کلی پارچه سیاه زدن پیش خودم گفتم حتما مرده و خودمو آماده کردم به خونوادش تسلیت بگم که ناگهان دیدم خودش اومد دم در و در رو بارز کرد .

با تعجب گفتم : فلانی مگه قرار نبود بمیری؟

گفت: چرا ولی من حالم خوب شد، ولی زنم یکدفعه سکته کرد و مرد»

 

وقتی این داستان رو گفت، تنم لرزید و خیلی تو فکر فرو رفتم،

یاد آیه قران افتادم که مرگ بصورت ناگهانی میاد سراغ آمها!

 گفتم ای وای یعنی مرگ ما هم اینقدر ناگهانی هست؟

یکدفعه میاد سراغ اونهایی  که انتظارش رو نمی کشن ،

اینطوری باشه که خیلی اوضاع بد جور می شه،

ببینم پروندم روآماده کردم که یکی از مسافر ها باشم؟

اون موقع فقط خدا باید به داد ما برسه!

 


درسهای استادم

بنام حضرت دوست

 

آخرین جلسه کلاس رو می خواستم نیم ساعت زودتر برم بیرون. از استاد اجازه گرفتم ،

یکدفعه سرش رو از کامپیوتر بلند کرد وبا لبخندی بی نظیر به من گفت: ان شاء الله آخرین  

ارتباطمون نباشه(یا قریب به همین جمله) و بعدش گفت: یا علی !

لبخند زیبایی بود، شاید 8 یا 9 جلسه بیشتر با هم کلاس نداشتیم ولی نه تنها اون درس مورد نظر ( ... ) ، بلکه خیلی درسها گرفتم؛

یاد گرفتم خسته نشم،

یاد گرفتم جدی باشم،

یاد گرفتم همه رو قانع کنم، ولی کسی هم نرنجه!

یاد گرفتم  فقط به اندازه نیاز صحبت  کنم،

یاد گرفتم اگه ایرادی تو کسی دیدم بهش بگم، ولی نه هر طوری که من دلم خواست، بلکه طوری بگم که اون ایراد بر طرف بشه (دلم مهم نباشه ، رفع عیب مهم باشه )

یاد گرفتم دل کسی رو نشکنم،

یاد گرفتم مهربون باشم، صبور باشم،

یاد گرفتم و بالاخره یاد گرفتم همیشه لبخند روی لبم باشه،

چه زیبا درسهای لازم زندگی شخصی و اجتماعی رو به من داد؛

ان شاء الله خدا نگهدارش باشه!

 


فانی فدای باقی

با سلام

دلم گرفته بود که در کتابی این مطلب را خواندم :

  - برای جراحی صورت از گوشت ران استفاده می کنند، اما هیچگاه برای جراحی ران از گوشت صورت استفاده نمی کنند.

 همچنین به خاطر سلامتی قلب از خوردن داروی مسکن دندان خود داریمی کنند، برای سلامتی دندان از خیر قلب نمی گذرند، به علت اهمیت قلب.

انسان در زندگی اولویتها را باید در نظر بگیرد و فانی ها را در مسیر باقی ها قرار دهد، نه اینکه فقط به فکر فانی ها باشد و باقی ها را در مسیر فانی قرار دهد!

 

 

به فکر فرو رفتم ، دیدم ای وای! تا حالا چند بار شده که فانی ها و باقی های زندگیم رو جابجا گذاشتم، یا نه اصلا کجا فهمیدم باقی چیه وفانی چیه؟

یه مرور کردم دیدم این مطلب مثل همون داستان جنگ عقل و عشقه، یا بهتر بگم : جدال عقل و دل!

 

کم پیش نیومده حرف دلم رو مقدم کرده باشم ،

کم اتفاق نیافتاده حرف عقل رو زیر پام له کرده باشمو بی تفاوت از کنارش رد شده باشم،

یه جور دیگه بگم:

ما همیشه برا اینکه بتونیم یه مسئله رو خوب درکش کنیم می ریم سراغ تاریخ؛

تاریخ برگهای زیادی داره

اگه بریم سراغ الگوهای تاریخ می بینیم از همه بهترشون همون امام های خودمون هستن

یاد امام حسین افتادم...

               ... آخه چطور میشه یه پدر به این راحتی دست از پسرجوان خودش بکشه و اینقدر راحت راهی بکنه بره میدون جنگ ،

البته میگن راحت، ولی من یه شعری خوندم که جگرم سوخت:

 

گمان مدار که گفتم برو دل از تو بریدم

                                      نفس شمرده زدم همرهت پیاده دویدم

محاسنم به کف دست بود و اشک به چشم

                                      گهی بخاک فتادم، گهی ز جای پریدم

هنوز العطشت میزد آتشم که ز میدان

                                      صدای یا ابتای تورا دوباره شنیدم

 

 

                                                          

 

 

... چرا امام اینکار رو کرد؟  حتما یه هدف بزرگتری داشت حتی بزرگتر از علاقه پدر به فرزند.

 

اگه من خودم رو حسینی میدونم چرا نمیام یه ذره مرامش رو یاد بگیرم

چرا اون که حاضر شد از تمام هستیش بگذره بخاطر اینکه یه چیز مهمتر وسط بود   من چرا اینکار رو نکنم اصلا چرا من الان خلاف اونی که باید رو انجام می دم؟

 چرا بعضی وقتها اونی رو که می دونم نباید بکنم انجامش میدم؟

یعنی اون موقع من میشم مثل آدمی که حاضر شده گوشت صورتش رو برای جراحی رون پاش استفاده کنه؟

 

از خدا می خوام هیچ وقت اون روز برام نیاد!