مسافرت ناگهانی
بنام او
یکی از رفقا داستانی رو تعریف کرد که تنم لرزید؛
می گفت:« روزی یه شخصی شنید حال دوستش خیلی بده ، پیش خودش گفت باید یه سری بهش بزنم تا اگه خدایی نکرده از دنیا رفت شرمنده خانوادش نشم،
وقتی رفتم پیشش دیدم حالش وخیمه ، می خواستم بهش امید داده باشم گفتم: ان شاءالله حالت بهتر می شه وهر چه زودتر از رختخواب بلند می شی!
ولی اون در جواب با نا امیدی بسیاری گفت : نه من خوب بشو نیستم ، اینطور که من مریض شدم دارم می میرم! هر چه گفتم اینطور نگو اصلا گوشش بدهکار نبود و حرف خودشو می زد که آره من دارم می میرم.
خلاصه بلند شدم بیام بیرون دیدم خانمش مقدار زیادی قند شکسته و داره باز میشکنه ،
گفتم : خانم اینها چیه؟
گفت: آره دیگه شوهرم داره می میره و مقدمات مجلس ختم رو آماده می کنم!
گفتم: این چه کاریه اون که هنوز زنده هست؟
گفت: نه خودش گفته کارها رو جلو بنداز
با کلی ناراحتی اومدم بیرون و رفتم. تو دلم می گفتم امید هم چیز خوبی هست ها!
چند وقت گذشت، یاد اون دوستم افتادم گفتم برم ببینم چی شد؛
وارد کوچشون که شدم دیدم کلی پارچه سیاه زدن پیش خودم گفتم حتما مرده و خودمو آماده کردم به خونوادش تسلیت بگم که ناگهان دیدم خودش اومد دم در و در رو بارز کرد .
با تعجب گفتم : فلانی مگه قرار نبود بمیری؟
گفت: چرا ولی من حالم خوب شد، ولی زنم یکدفعه سکته کرد و مرد»
وقتی این داستان رو گفت، تنم لرزید و خیلی تو فکر فرو رفتم،
یاد آیه قران افتادم که مرگ بصورت ناگهانی میاد سراغ آمها!
گفتم ای وای یعنی مرگ ما هم اینقدر ناگهانی هست؟
یکدفعه میاد سراغ اونهایی که انتظارش رو نمی کشن ،
اینطوری باشه که خیلی اوضاع بد جور می شه،
ببینم پروندم روآماده کردم که یکی از مسافر ها باشم؟
اون موقع فقط خدا باید به داد ما برسه!